loading...
عاشقانه55love
55love بازدید : 11 جمعه 12 مهر 1392 نظرات (1)

 

                              رمان عاشقانه باران فصل 3

 

__بله اصلا تو ایران منو به اسم اعتماد به نفس میشناختن.حالا میتونم بیام تو؟؟
__نه.
به فارسی گفتم:
__نه و نکمه.نه و نعلبکی.نه و نردبودم.درد .بمیری.
__نکمه و نعلبکی و نرده بوم بخوره تو سرت.درد تو جیگرت. عمه ات هم بمیره.
یعنی اگه بگم چشام 100تاشد در این وضعیت خالی بستم ولی چشام گشاد شده بود(تو تو اون موقعیت چطور چشات و دیدی؟__صحراخفه__بمیری من دارم داستان زندگی تو مینویسم) درکمال تعجبم داشت فارسی و روون و سلیس حرف میزد.لبخندی زد اومد جلو همه بچه ها داشتند متعجب نگاه میکردند.دستش و دراز کرد :
__رادمان خداداد.
__خب منو سننه.نیم ساعته منو اینجا نگه داشتید میخواید ابراز خوشبختی هم بکنم.
به حالت مسخره دستشو فشردم و گفتم :
__از اشنایی تون خوشحال نشدم.اســــتاد.
استاد و با تاکید گفتم.خیره شده بود به من که صدای موبایلش باعث شد من به سمت میزم برم وکنار سیما یکی از دوستای ایرانی الاصل ام که تو اسپانیا زندگی میکنه بشینم لبخندی زد و با لهجه بامزه اش گفت:
__حال کردم.این استاد عین اعصاب قورت داده ها اومد تو کلاس تا تو اومدی حالشو کندی.
با صدای بلندی زدم زیر خنده همه به سمت من برگشتند هنوز داشتم میخندیدم با صدای اروم تر گفتم:
__بچه جون فارسی بلد نیستی حرف نزن حالشو کندی دیگه چیه؟حالشو گرفتی...
__خانوم خوش خنده بهتر نیست به جای اینکه دوست تون و مسخره کنید بهشون یاد بدید بهتر چطور درست فارسی حرف بزنه ؟
اشک تو چشمای سیما جمع شده بود.با اجازه ای گفت و از کلاس خارج شد هم از دست خودم عصبانی بودم هم از دست استاد.میخواستم برم دنبال سیما که دستمو گرفت:
__این کلاه به درد سن شمانمیخوره.
همه میدونستند کلاه و برای این میذارم که موهام معلوم نشه چون خوشم نمیاد تو یه کشور ازاد روسری بذارم.قبل از از اونکه واکنشی نشون بدم کلاه و از سرم برداشت همه ی موهایی که توی کلاه پنهون کرده بودم در عرض یک ثانیه پخش هوا شد.دیشب موهامو لخت کرده بودم نمیدونم شاید خدا میخواست امروز جلوی این همه دختر که هر کدومشون موهاشون یه مدل بودکنف نشم.تا الان هیچکدوم از بچه های کلاس موهامو ندیده بودند.همه والبته استاد خیره موهام و صورتم شده بودند که با عصبانیت کلاهم و از دست استاد کشیدم .واکنشی نشون نداد.
وسایلمو برداشتم و رفتم تو پارک پاتوق منو سیما اونجا یبود.باورم نمیشه داشت به خاطر حرکت من گریه میکرد.کنارش نشستم:
__سیماجونم؟؟؟
سکوت کرد:
__عزیزم گوش کن.ببین تا الان حامله نشدی که حس منو بفهمی.تو پدر و مادر داری اما من جز مهران کسی وندارم که مراقبم باشه نگرانم باشه برام غذا درست کنه.من همیشه دارم غصه چیزایی و که ندارم میخورم.وقتی یه چیز خنده دارمی شنوم از ته دلم می خندم اما قصد من مسخره کردن تو نبود تو می دونی من چند وقت بود نخندیده بودم؟؟؟سیماجونم من و ببخش من خودخواه شدم من لیاقت داشتن دوستای خوبی مثل تو رو ندارم.
دستشو کرد تو موهام گفت:
__بلاخره موهاتو به بچه ها نشون دادی؟چیکار کردن؟
__بگو منو می بخشی تا جوابت و بدم.
__بخشیدمت بابا.
__سیما باورت نمیشه چشاشون از کاسه زده بود بیرون.
__از کاسه؟
__همون حدقه چشم.
__اها.حالا چی شد راضی شدی موهاتو نشون بدی؟؟؟
__من نخواستم که.اون استاد اسگل گفت :
صدامو مثل استاد تقلید کردم و گفتم:
__این کلاه به درد سن شما نمیخورره .حالا نمیدونه من تازه دارم میرم تو نوزده سالگی.
__الاغ حتما میخواست مسخره ات کنه.امشب ادمش میکنم.
__امشب مگه میشناسیش؟؟
__خب معلومه داییمه دیگه.همون که می گفتم.
زکی.بیا می گم ما شانس نداریم.ما می خوایم بریم دستشو یی ابش قطع میشه.اگر ماشانس داشتیم بچه امون دوقلو میشد تو یه شکم زاییدن دوتا بچه می زاییدم دیگه هیکلم بیشتر از این خراب نشه.هه هه فکرشو بکن یه دختر تنها با دوتا بچه اینور اونور بره.بگن باباش کیه با افتخار بگم بابا نداره.بگن پس چجوری حامله شدی؟سرمو بالا بگیرم و بگم
__لک لک برام بچه اوراده.
بعد وقتی که بزرگ شدن بپرسن:
__مامان بابای ما کیه ؟
__عزیزانم شماها از زیر بوته به عمل امدید
هه هه هه چه باحال.غرق شده بودم تو افکارم که با صدای سیما پریدم تو این دنیا:
__کجایی بیا بریم خونه ما امروز مامانم تو ومهران و دعوت کرده برای شام.
__اوووووو حالا کو تاشام؟
__بیا دیگه؟باران جونم باران خوشگله.؟
__باشه حالا چون التماس میکنی .اوکی.
__گراسیاس.
خونه سیما خیلی بزرگ یه خونه ویلایی تو منطقه بالای شهر پدرش یکی از بزرگتریت کارخونه های ساخت لوازم ازایش و داره مادرشم مثل برادرش استاد دانشگاه رشته روانشناسی تدریس میکنه.وارد خونه شدم.طبقه بالای یه اتاق به من اختصاص داده شده بود خانواده خیلی مهربونی اند.اها راستی این و یادم رفت بگم چون منو مهران تو یه خونه زندگی میکنیم صیغه خواهر برادری خوندیم تا هم من راحت باشم هم تو گناه نیوفتیم البته این پیشنهاد مهران بود .نمیدونم دارم اشتباه میکنم یا نه ولی حس میکنم سیما به مهران علاقه داره چند باری سعی کردم از زیر زبون مهران بکشم بیرون که چه حسی نسبت به سیما داره که نشد اصلا این جماعت نم پس نمیدن.(اصلا چه ربطی داشت؟__به تو چه؟__تربچه).رفتم بالا یه لباس و شلوار سفید پوشیدم یه شال توری سفید هم روی سرم انداختم.همه به علاوه دایی سیما روی مبل نشسته بود.کنار مهران روی مبل نشستم سیما هی برام بوس میفرستاد .هی به فرانسه میگفت خوشگله که بقیه نفهمند.البته همه فهمیدن چی گفت .مهران دستمو تو دستش گرفت و گفت :
__کوچولو ببین بچه ات چه بلایی سر دستت اورده.دستات تپل شده.
__درد به جای اینکه امید واری بدی داری تو دلمو خالی میکنی.
خواستم یه حال به سیما بدم گفتم:
__سیما بیا جاهامون و عوض کنیم تا این بچه امو سقط نکرده.
همه خندیدن جاشو با من عوض کرد.از اینکه کنار مهران می شینه خیلی خوشحال بود یه اس ام اس بهم داد
__عاشقتم.
__عاشق من یا اونی که کنارت نشسته.
__گمشو تا نکشتمت.
یه اس ام اس دیگه اومد.شماره مهران بود
__ممنون.
__ایولللللللللللللللللل.
جیغ زدم مینو خانوم سراسیمه اومد سمتم پرسید:
__چیزی شده مادر؟
__اخ من قوربون این مادر گفتنت برم.مینو جون میدونستی من خیلی میخوامت؟؟
همیشه مثل یه خانوم ایرانی رفتار میکنه انگار نه انگار که الان 20 ساله داره اینجا زندگی میکنه سبک خونه اش غذاهاش حرفاش همه چیزش.لپاش قر مز شد زد رو دستش و گفت:
__خدا مرگم بده .این چه حرفیه مادر؟
مهران و رادمان زدند زیر خنده.دست مهران و کشیدم بردم تو اتاقم عمیق نگاش کردم داشت میخندید:
__ای کلک.تو خاطر خواه شدی و به من نگفتی؟؟؟
زدم رو بازوش .بغلم کرد یه دور منو چرخوند لپم و ماچ کرد:
__باران بیا برام خواهری کن.
__به یه شرط.
__چی هرچی باشه قبول.
__مهران جونم من جز تو مهرزاد کس دیگه ای و ندارم قول بده من و بچه امو فراموش نکنی.
اشک تو چشمام جمع شده بودچشمامو بوسید داد زد:
__ من تو رو بادنیا عوض نمیکنم.سیما تو رو از من بیشتر دوست داره حتی قبل از اینکه من با تو اشنا شم اون با تو اشنا شده بود.
__باشه حالا چون اصرار می کنی قبول.
__من اون قلب مهربونت و یه جا بخورم.
__اه حالمو بهم زدی بسه بریم پایین.
روی مبل کنار رادمان نشسته بودم که یه اس ام اس اومد.مهرانه:
__خوشگل من یه کاری بکنی ها؟
__همین الان؟باید موقعیتش پیش بیاد.
__هرچی بانوی من بگه.
برگشتم دیدم رادمان زل زده به صفحه گوشی ام. اخماش تو هم رفت.تو چشمام زل زد و پرسید:
__ شما با همه پسرا انقدر صمیمی میشید
برای اینکه حرسش و در بیارم لبخند زدم و گفتم:
__افرین.دقیقا.
__از وجناتتون معلومه.
__شمالطف دارین.
__شما زبون دارین.
__همه زبون دارن ولی بعضیا خجالت میکشن درست ازش استفاده کنند.
__شما که خجالت تو کارتون نیست.
__خجالت چیه دیگه؟
__بله اگر باخجالت اشنابودید الان یه بچه نداشتید.
مهران سرش داد زد:
__حق نداری باهاش اینطور حرف بزنی.
__چیه بهت بر خورد؟اگر ابرو داشت که الان یه مادر مجرد نبود.
مهران از جاش بلند شد به سمت رادمان رفت و گفت:
__دفعه اول و اخرته که به باران توهین می کنی.باران ازدواج کرده بود وقتی باردارشد.باران شوهر داشت.حالا دهنتو ببند.
دستمو گرفت از خونه سیما بیرون اومدیم.تو پارک روی چمن ها دراز کشیده بودیم ستاره حا کامل دیده میشدند. به سمتم برگشت موهامو کنار زد و گفت:
__بارانم.ببخشید من از سیما خواستم چیزی به دایی اش نگه.
__مهران تقصیر تو نیست تقصیر اونم نیست تقصیر منه من خودخواهی کردم به ساشا نگفتم باردارم.واگرنه الان بچه ام یه پدر داشت.
__من فدای اون چشات بشم که همیشه گریونه.
__تو فدای سیما شو.ای بخیل چرا زودتر نگفتی؟
__خجالت میکشیدم.
__گمشو.تو خجالت؟
__باران؟؟
__جان؟؟
__میای امشب تو پارک بخوابیم؟؟
__دیوونه شدی؟اگر به عنوان بی خانمان ببرنمون چی؟
__نه بابا من تو ماشینم چادر مسافرتی دارم.چادرمونو ببینن فکر میکنند مسافریم.
__باشه.
ما اونشب و تو پارک خوابیدیم.خیلی خوش گذشت از یکنواختی خارج شدیم تصمیم گرفتی از این به بعد روز اخر هر ماه شب تو پارک بخوابیم من نمیدونم اگر مهران و سیما رو نداشتم تو این کشور غریب باید چیکار میکردم؟

زار زار گریه میکردم دکتری که کنارم بود فقط یه جمله رو تکرار میکرد:
__تند تند نفس بکش.جیغ بزن.
اینجوری که هنجره ام جر میره.یه حرفی میزنه ها.وایی خدایا دارم اشتباه میکنم یا صدای او او بچمه؟نه واقعا بچه امه خدایا حالا دیگه چیزی ازت نمی خوام .ممنون.دکتر خندید اما دیگه چیزی یادم نیست حالم خیلی بد بود مهراوه گفته بود که باید خودمو تقویت کنم اما به خاطر درسام خیلی کم به خودم میرسیدم.صدا های گنگی و میشنیدم:
__دکتر دکتر زائو ؟زائو ضربانش بهم ریخته. داره از دست میره.
سیما اون ور اتاق گریه میکرد مهران دستامو تو دستاش گرفته بود می گفت :
__باران طاقت بیار.باران.باران ما بدون تو میمیریم .باران به خاطر من سیما به خاطر مهرزاد طاقت بیار.بـــــــــــــــاران
مهران داشت زجه میزد اصلا من نمیفهمم اون و برای چی تو اتاق عمل راه دادن بابا نمی گن اگر چشمش بیوفته...استغفرالله حالا خواهر برادریم به کنار حجب و حیا چی؟؟؟چشمامو باز کردم سرم سنگین بود یکی داشت صورتمو نوازش میکرد.سیما بود لبخند زد :
__دیوونه تو که داشتی مارو به کشتن میدادی.باورت نمیشه تا 3 دقیقه مرده بودی خداخواست که زنده شی این پسرت هم که قصد به دنیا اومدن نداشت میخواست مامانشو بکشه.
ذوق کرده بودم دستشو بوسیدم.تعجب کرد یهو اشکاش ریخت:
__باران این چه کاریه دیوونه. اگر مارو تنها میذاشتی...مهران داشت دیوونه میشد.صدای مهران گرفت از بس داد زد.باران بهت حسادت میکنم.مهران.من مامان بابا همه به خاطر تو داشتیم گریه میکردیم.باران اگر تنهامون می ذاشتی هیچ وقت نمی بخشیدمت.
مهران سرشو روی پاهام گذاشته بود.خواب بود نگاهش کردم.چقدر من مهران و سیمارو دوست دارم.دلم نمیخواد هیچوقت از دستشون بدم.
__مهرزاد.پسرم اون کجاست؟؟
__چند دقیقه دیگه میارنش.
پرستار اومد داخل یه بچه تو بغلش بود.یعنی این بچه امه؟؟؟دادش بهم گرفتمش تو بغلم.یه حس خواصی داشتم حسی که تاالان هیچ وقت بهم دست نداده بود.یعنی این همون حسیه که مادرم موقع بغل کردن من داشت؟(باران جان قدم نورسیده مبارک__ممنون صحرا جون).چشماش و باز کرد همه چیزش مثل ساشا بود.چشماش سبز بود پوست سفید موژه های بلند و کشیده چونه استخونی .خیلی خوشگله...
___به مامانش رفته که اینقدر خوشگله.
صدای مهران بود خم شد پیشونی امو بوسید .
__دختر تو که داشتی منو دق مرگ میکردی.
__مهران ؟؟
__جانم.
__هردوتاتون و دوست دارم.میدونم اگر هم میمردم تو و سیماپدر مادر خوبی براش میشدید.
مهران داشت جلوی من اشک میریخت داد زد:
__خفه شو.دختر شیرین عقل مهرزاد پدر مادر خودش و میخواد ببین اگر یه بار دیگه قصد مردن داشتی به خودم بگو کار تو تموم کنم.
از فریادش نارا حت نشدم.سیما داشت میخندید مینو جوب با بابا سهراب اومد داخل بابا سهراب بابای سیماست .مینو جون محکم بغلم کرد بابا سهراب پیشونی مو بوسید. هرکدوم یه هدیه برای منو مهرزاد اورده بودن.بابا سهراب یه ماشین برام گرفته بود مینو جون یه گردن بند به نام مهرزاد خریده بود.مهران و سیما هم کلکسیون اتاق بچه رو اماده کرده بودند.رادمان اومد جلو یه گوی شیشه ای بهم داد که یه مادر و بچه کنار درخت بزرگی نشسته بودند رادمان سرش و انداخت پایین و گفت:
__بابت حرفایی که چند ماه پیش بهتون گفتم متاسفم.من زود قضاوت کردم.
__ممنون.بابت کادو.
مهران دوتا تقه به در زد و گفت:
__اهوم اهوم.همه گی میدونید که منو سیماجونــــــــــــم قصد داریم تا چند سال اتی باهم مزدوج شیم پس چه کیسی مناسب تر از ما برای پدر خوندگی و مادر خوندگی مهرزاد درست نمیگم سیما جون؟؟؟
__بله دقیقا من مهرزادو میخوام یالله.
باتمام وجودم خوشبختی و حس کردم.خوشحالم .خانواده ای و که هیچوقت نداشتم تو این 8 ماه پیداکردم بهترین ادمای دنیا.حالا پسرم یه پدر خونده مادر خونده مهربون داره که بیشتر از همه چیز بهش اهمیت می دن.مهرزاد تو بغلم بازی می کرد موهام و خیلی دوست داره همه اشش موهام و میکشه فقط خداکنه کاری نکنه که موهام و کوتاه کنم من موهام و خیلی دوست دارم.نفهمیدم چی شد که خوابم برد از بس خسته ام دیگه حالا می گید چیکار کرده.بابا این از شاخ غول شکستن هم سخت تره.فکرشو بکنید در عرض یک ساعت یه بچه از بدنتون متولد بشه.ایشش.ایشش داره؟؟ خب به دنیا میاد دیگه چیکارکنم بگم به دنیا نیا؟؟ منم خوب خود درگیری دارم ها شما که چیزی نگفتید هه هه هه. چشمام و باز کردم تو بیمارستان نبودم ااااا اینجا که خونه سیما ایناست.سیما کنارم دراز کشیده بود موهاشو از رو صورتش کنارزدم.چقدر تو خواب مظلوم میشه.یه چیز وسط مابود که داشت تکون میخورد اول ترسیدم.خدامرگم بده اینکه بچه امه هه هه بچه ام هم یادم رفته بود.ببین سیما تو از بس خوشگلی منم داشتی از راه به در می کردی چه برسه به این مهران بخت برگشته.داشتم با مهرزاد بازی می کردم که سیما بیدار شد.بهش خندیدم و گفتم:
__زیبای خفته بیدارشدی؟تو چرا اینجا خوابیدی؟
__اول سلام.دوم من زیبای خفته ام یا تو که دو روزه خوابیدی مجبور شدیم با امبولانس بیاریمت خونه.سوم هم اینکه مامان گفت تا چهل روز باید پیشت بخوابم نکنه.جنی الی مالی چیزی نیان بخورنت.
بغلش کردم:
__قوربونت برم کی جرئت میکنه من و بخوره؟
__منم اینارو به مامان گفتم قبول نکرد.
چجوری به مهرزاد غذا دادید؟
__روز اول دایی اومد بهت سر بزنه دید مهرزاد گشنه اس لباستو زد بالا شیر مبارک و داد به مهرزاد.
جیغ زدم:
__چــــــــــــــــــــی؟؟
__خب بابا شوخی کردم.شیرتو دوشیدم.یه کم دادم به پسرت یه کم هم ماست درست کردم خیلی هم خوشمزه شد.
__بمیر بابا.
__چشم.تو اگر بگی من می میرم.
صدای در اومد مهران وارد شد سینی غذا تو دستش بود اومد جلو:
__دیدم داره صداتون میاد گفتم براتون صبحونه بیارم .باران تو خوب بخور دو روزه چیزی نخوردی.
__مهران چرا لاغر شدید شما دوتا؟؟؟مشکوک میزنید.
__از بس این اقا شب زنده داری کرد مگه بانو ازخواب ناز بیدار نشه یه شب من از مهرزاد مراقبت میکردم یه شب مهران.خوب پدر خونده مادرخونده شدن هم همین دردسر ها رو داره.
سیما لبخندی زد و ادامه داد:
__باهم سر اینکه کی از مهران مراقبت کنه دعوا میکردیم...
__ممنون.
نمیدونم چرا ولی به جای اینکه بخندم گریه میکردم.اما این گریه گریه خوشحالیه.
****فصل دوم(ساشا)

هوا خیلی گرم بود.از ماشینم پیاده شدم برم کافی نت لاله رضا و ببینم. رضا یکی از دوستای دوران دبیرستانم بودالان یه کافی نت زده هرچقدر ازش خواستم بیاد تو شرکت کنار خودم کار کنه قبول نکرد. می گه میخواد دستش تو جیب خودش باشه.دوتا دختر و دیدم که از کنارم رد شدن که یکی شون به صندوق صدقات خورد .اون یکی حسابی می خندید.گفتم الانه که عصبانی بشه دوستش و دعواکنه رفتم کنارش تاببینم چه عکس العملی نشون می ده.یه چیز گفت که تعجب کردم:
__همین مونده از صندوق صدقات حامله شم.
مثل بمب ترکیدم حتی نمی تونستم جلوی خنده امو بگیرم انتظار یه همچین حرفی و ازش نداشتم.با غرور بهم نگاه کرد و روش و برگردوند.خودم و رسوندم ساختمون لاله رفتم تو کافی نت ولی همه فکرم شده بود اون دختره.که باز یه صدایی و شنیدم.همون بود دوباره خورد تو در کافی نت غش غش می خندید.نه مثل اینکه خجالت تو کاراین دختره نیست.(نه بابا خجالت کیلو چند.)زل زد به همه مشتری ها وگفت:
__شمارو به خداخجالتم ندید من راضی به این همه همدردی نیستم ...نه نه کمک لازم نیست .من حالم خوبه.
داشتم بهش نگاه میکردم که برگشت منو دید اهمیتی نداد رفت پیش رضاپرسید:
__اقا یه سوال دارم؟؟
__ بفرمایید..
__چه طور میتونم یه وب سایت درست کنم؟؟؟؟
__راستش من اطلاعاتی در این مورد ندارم.من فقط در حد فیس بوک و یوت یوپ وتوییترو.. واردم.
__اها؟؟؟خب یعنی اگر کسی به این چیزا وارد باشه می تونه کافی نت باز کنه؟؟؟
__بله .فکر میکنم.
یه نگاه به مشتری ها کردو ادمه داد:
__پس مامان بزرگ منم که تو فیس بوک عضو میتونه کافی نت باز کنه؟
داشتم از خنده می ترکیدم.هرکاری کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم.خیلی دختر بامزه ای بودرضا جواب داد:
__البته اگرمادربزرگتون تا اون موقع دووم بیاره چرا که نه؟؟؟
__اونم راه حل داره اگر دووم نیاورد کافی نت ِش به من ارث میرسه.خب منم که تنها نوه اش ام دیگه...
__اونوقت چیکار میکنید؟؟؟
__چمچاره.
__بیچاره.
__شدی.
__خانوم احترام خودتون و نگهدارید.
__من متناسب با شخصیت افراد با هاشون برخورد میکنم...شماهم بهتره یه دوره اموزش کامپیوتر برید اموزش لازمید....
بعد رفت.من که داشتم غش می کردم اخمای رضا رفت تو هم با اخم پرسید:
__چیه داری به چی می خندی؟
__هیچی ولی تو که زبونت اینقدر درازه چرا جلوی این جقله بچه کم اوردی؟
__من زبونم نصف زبون این نمیشه نمی شناسی دختره و هرکس خواسته باهاش دوست شه پدرشو دراورده.دختره یه زبونی داره .کت شیطون و از پشت می بنده...
__میشناسیش؟
__اره.4 سال دبیرستان و تو این مدرسه بغلی درس خوند.همه افراد اینجا می شناسنش.همه زنا و دخترا دوستش دارن.چون به قول خودشون طرفدار حقوق زنانه.خدا نکنه به یه پسر لطف کنه اونوقت پدر اون پسره در میاد.
__چرا؟؟
__هیچی پسرای دیگه بهش حسودی میکنن پدرشودرمیارن.
__واقعا؟؟
__اره به کسی رو نمیده.
__چه جالب.
از رضا خداحافظی کردم و اومدم بیرون که صدای زنگ گوشیمو شنیدم:
__بله.
__سلام رییس.
__سلام خانوم .چیزی شده؟
__نه فقط سرمایه گذارای جدید تا نیم ساعت دیگه میان.
__باشه خودم و می رسونم.
سوار ماشین شدم به سمت دفتر کارخونه راه افتادم.دوتا از سرمایه گذارا و که مرد بودن میشناختم .اما اوان یکی که زن بودو نمی شناختم نمیدونم امروز میاد یا نه.کنار در کارخونه وایسادم سوییچ و دادم به نگهبان وارد دفتر شدم.منشی از جاش بلند شد:
__سلام قربان داخل اند.
__همه اشون اومدن؟؟
__نه اون خانوم سرمایه گذار نیومدن.
_باشه.
رفتم داخل.سامان و امیر علی نشسته بودن .امیر علی هم دانشگاهی م بود سامان هم پسر عمه امیر که تو دانشگاه ما وکالت میخوند.بعد از سلام کردن نشستم.پرسیدم:
__سامان این خانومی که قراره سرمایه گذاری کنند چرا نیومد؟
__راستش اون علاقه ای به این کارا نداره.من به جاش همه کارای حقوقی اشو انجام میدم.
امیر علی گفت:
__اره.درست میگه منم که الان یک ساله باهاش شراکت دارم هنوز ندیدمش. مثل یه راز شده برام.از بس سامان درباره این دختر حرف زده که دوست دارم زود تر ببینمش.
گفتم__به نظرم ادم مغروریه.
سامان جواب داد:
__نه بابا اصلا همچین ادمی نیست ولی چون به خاطر پول پدر و مادرشو از دست داد علاقه ای به بدست اوردن پول نداره.اون دختر فوق العاده ایه.
__خوبه.پس قرار داد و می بندیم.
_باشه.
صدای تلفن سامان تو دفتر پیچید گوشی وبرداشت:
__الو جانم؟
__سلام مامان جان.نه الان که نمیتونم برم دنبالش بهش بگو تاکسی تلفنی بگیره.اخه مامان باران که همیشه پیش تو دیگه چرا دلت براش تنگ میشه؟
__باشه مامان گلم.میدونم.میدونم.اوکی کارم تموم شه می رم میارمش.خداحافظ.
گوشی و گذاشت تو جیبش امیر علی پرسید:
__مامانت بود؟چی می گفت؟
__اره.گفت دلش برای باران تنگ شده برم بیارمش.
__مگه دیشب پیشش نبود؟؟
__چرا اما می گه بدون باران روزا دیر میگذره.
ادامه داد:
__ وقتی باران پیششه منو هم فراموش میکنه چه برسه به زمان.
تعجب کردم .یعنی اینی که سامان می گفت اینقدر استثنایی و دوست داشتنی بود که حتی شیرین خانوم هم بدون اون دلش میگرفت؟؟یعنی اگر شیرین خانوم اینقدر دوستش داره سامان بهش علاقه ای نداره؟؟؟دختری که همیشه از زیبایی اش حرف میزنه.وقتی به خودم اومدم دیدم سامان و امیر علی دارن میرن.موندن تو کارخونه رو جایز ندونستم رفتم خونه.سکوت مطلق بود هیچکس نبود که این خونه رو نورانی کنه صداش تو خونه بپیچه.28سالمه اماهنوز از هیچ کسی خوشم نیومده.یادمه مامانم قبل از مرگش ارزو داشت عروسی منو ببینه اما هیچوقت چشمش همچین روزی وندید.صدای در اومد دروباز کردم.اشکانه برادرم که3سال ازم کوچیکتربود.اومد داخل:
__سلام داداش گلم.چه خبرا؟
همه چیزمو می دونست تنها مرحم درد هام تنها کسی که راز های زندگی مو بهش میگفتم.
__هیچی امروز با سامان یه قرار داد بستم.
__فقط باسامان؟
__نه امیرو یه دختر دیگه که نیومد سامان به جای اون همه کارا رو انجام داد.به نظرم دختر مغروریه حداقل می تونست بیاد یه امضابزنه بره.
__بیخیال داداش دیگه چه خبر؟؟
ماجرای این دختره و برای اشکان تعریف کردم اول تعجب کرد بعد مثل خودم زد زیر خنده:
__ببین ساشا.بلاخره یکی پیدا شد روی رضا و کم کنه.زبونش یه متره پسره.
__ اشکان نبودی حداقل رضا جلوی 10 نفر مشتری کنف شد.می گفت هیچ کسی جرئت هم کلام شدن با دختره و نداره.
__خدا وکیلی؟؟؟پس خوراک خودمه.یه لقمه چپش میکنم.
__اره جون خودت.چقدر شرت میبندی؟؟؟
__اون پورشه و میدم بهت.
__باشه.
__شرط بستیم ها زیرش نمی زنی.توهم باید خونه ات و بهم بدی.
__باشه دیگه.
از جاش بلند شد که بره پرسیدم:
__کجا میری؟
__خونه ام دیگه.
__حالا یه امشب و اینجا بمون.
__نه نمیشه تو خونه اتون کارگر نیست من خودم باید غذا درست کنم.
__زنگ میزنم غذا بیارن.بیا بشین.
با خوشحالی پرید رو مبل و گفت حالا که اصرار میکنی باشه.

___اره.خانوم صدر هرکس گفت اقای تهرانی کجان حواست باشه بهشون بگو رفته تا چند تا از پروژه هارو تکمیل کنه مواظب باش چی میگی باشه؟
__چشم.ببخشید رییس؟اگر کار مهمی داشتند چی؟
__همین که گفتم.
__بله.
گوشیو قطع کردم داشتم می ذاشتم تو کیفم که..
__اخخ.
یه توپ فوتبال مستقیم خورد تو بینی ام(اوه چه باکلاس__ساکت تا بینی تو نشکستم)وایی عجب دردی داشت.یه کلمه رو گفت نمیدونم بند تومون بود فکرکنم.بعد ناپدید شدن منم عصبانی دختره نفهم یه معذرت خواهی نکرد.از تو کوچه صداش میومد داشت با تلفن حرف میزد.حواسش نبو پشتش وایسادم.برگشت که خورد بهم.اعصابم و بد خورد کرده بود.هلش دادم چسبید به دیوار خواستم یه چیزی بگم اما زبونم قفل شده بود.با دقت نگاهش کردم.چشمای خاکستری که دقیقا هم رنگ موهاش بود چتری موهاش چشم راستشو پوشانده بوداونم تو اجزای صورتم دقیق شد.پوستش سفیده.بینی کوچیک لبای...فکر کنم به خاطر ارایشش بود ولی لباش قلوه ای و صورتی کم رنگ بود .وسوسه شدم خم شدم تاببوسمش.فقط یه بوسه کوتاه.اما فکر کنم ذهنمو خوند که پامو لگد کرد .ازم که دورشد داد زد:
__ موسیو اینبار که از دستت در رفتم.حالا ایشالله نوبت بعد نا امید نشو زندگی ادامه داره بخند تا دنیا به روت بخنده.ادیوس سینیور.
لجم گرفته بود فقط یه لحظه مونده بود تا به اون چیزی که میخواستم برسم اما نذاشت.منم گفتم:
__منم میخندم اما نه امروز میرسه روزی که بخندم اونم به توسینیوریتا.
دوید.اصلا به 
پشتش کوچکترین نگاهی نکرد.وای خدایا دارم دیوونه میشم.چرا ایندختر تو مخمه.چرا از ذهنم بیروهن نمی ره؟ دوباره تلفنم زنگ زد:
__بگو.
__اقای رییس.اقای حبیب زاده زنگ زدند گفتن اگر امروز وقت دارید خانوم زند سرمایه گذار جدید و بیارن خدمتتون.(چه کتابی حرف میزنه؟)
__نه امروز کار دارم باشه برای یه وقت دیگه.(ای خاک تو سرت.)وارد کافی شاپ شدم مهراوه نشسته بود روی میز طبقه بالا گیج گاهش و ماساژ میداد .
مهراوه دختر عمه امه که 2سالی و با هم تو اسپانیا زندگی میکردیم.امروز زنگ زد که اومده ایران.دکتر زنانه اسم برادرشم که رشته حسابداری میخونه مهرانه.البته یه برادر دیگه به اسم مهرزاد هم داشتند که فوت شده.کنارش نشستم پرسیدم:
__چی شده سری به ما زدید خانوم دکتر.حالت خوب نیست؟
__نه چند تا بچه دبیرستانی جشن تولد گرفته بود از بس سرو صدا میکردند که سر درد گرفتم.ولی اونی که تولدش بود خیلی بامزه و خوشگله.
__برای گفتن این اومدی ایران؟
__ساشا میدونی که منو تو 2سال با هم زندگی کردیم.ساشا من دوست دارم.
__مهراوه حرفات تکراریه .یه چیز بگو که نگفته باشی.
__اما..
__بسه دیگه تو یه دختر خوشگلی می تونی با هرکس بخوای ازدواج کنی مهراوه خودتو حروم نکن.
__حرف اول واخرته؟؟
__اره.
__باشه.
از جاش بلند شد و بدون خداحافظی رفت.گیج شدم یه حس خواصی دارم حسی که تا الان هیچ وقت نداشتم.نمی دونم ولی خیلی دوست دارم اون دختره و باز ببینم.به سمت خونه راه افتادم خودم و به هرکاری سرگرم می کردم که اون دختره و از ذهنم خارج کنم ام نمیشد ساعت12 شد و من هنوز بیدارم رفتم تو حموم شیر دوش و باز کردمیه دوش گرفتم.واییی بازم خوابم نمیبره.2تا قرص خواب خوردم قبل از اونکه بفهمم چی شده خوابم برد.با سردرد شدیدی از خواب بیدارشدم نــــــــه...ساعت4.چرا تا این موقع خوابم برد ؟یه نگاه به گوشیم انداختم 8میس کال داشتم.زنگ زدم به منشی ام:
__سلام.خانوم.تمام قرار های امروز و کنسل کنید.بله من حالم خوب نیست.
دوباره صدای گوشیم بلند شد اشکان بود:
__جانم؟
__کجایی مهراوه داره میره.
__خب بره.
__تو نمیای بدرقه؟
__اینقدر ادم اونجا هست که نیازی به من نداشته باشه.
_خیلی بی معرفتی.
__اشکان بیخیال ما شو.باشه؟؟
__باشه هرطور راحتی.ولی بدون این رسمش نیست.
_اوکی.فعلا خداحافظ.
سرم خیلی درد می کرد رفتم حموم تا خواب از سرم بپره تو وان خوابم برد این قرص خواب هم عجب تاثیری داره ها.اخیش یه کش و قوسی به خودم دادم.لباسامو عوض کردم تا برم باشگاه رضا تو باشگاه بود دست دادم:
__سلام چطوری رضا جون؟
__سلام.ممنون تو چطوری؟؟؟
__خوبم.راستی رضا اون دختر پروئه رو یادته؟؟
___اها اره.
__اسمش چیه؟؟؟
__باران.باران زند.
چشام از کاسه در اومد (یکی بیادچشای اینو جمع کنه)این باران زند همون باران زند سرمایه گذارجدید نیست؟؟؟؟فورا زنگ زدم به امیر علی:
__سلام امیر .
__سلام.
__ یه سوال؟
__چی؟
__باران زند سرمایه گذارجدید.چند سالشه؟
__18 چطور مگه.
__ها؟هیچی میخواستم بدونم.خب ممنون کاری نداری؟
__نه.خداحافظ.
قلبم داشت تندتند میزد من احمق چرا دیروز باهاشون جلسه نذاشتم دیروز که خودش میخواست بیاد.اه بخشکی شانس.این 2 ساعتی که تو باشگاه بودم به اندازه یه عمر برام گذشت.بعد از باشگاه رضا اصرار کرد که تو رستوران برادرش شام بخوریم.رستوران به سبک سنتی بود اماخیلی بزرگ بود .رضا زد روی بازومو گفت:
__ای بی چشمو رو ببین چجوری دل دخترای مردم و بردی.همه اشون زل زدن به جناب.
__خب دیگه خوشگلی و هزارو یک دردسر.
__اوه یکم خودتو تحویل بگیر.
__چرا من خودمو تحویل بگیرم مردم دارن این امر خطیر و به عهده می گیرن دیگه.
__می خوای تو این امر خطیر یاور مردم باشم؟
__نه پسر خوب هستن کسایی که این کارو انجام بدن تو خودتو درگیر نکن.
__اااااادیدی چی شد؟
__نه.
__ساعت 11 ماهنوز اینجاییم بیابریم تا مامانم پدرمو در نیاورده.
رضا و به خونه رسوندم بعد یه دوش درست حسابی گرفتم.که صدای یه ماشین از تو خیابون توجه امو جلب کرد یه دختر کنار ماشین وایستاده بود.این موقع شب یه دختر تنها تو خیابون چیکار می کنه؟رفتم پایین تا ببینم کمک نمی خواد.داشت تو کوچه دور می زد کنار در خونه وایستاده بودم که فهمیدم این دختره همون بارانه.به در خونه ام رسید دستشو کشیدم بردمش داخل اعصابم و بهم ریخته بود این موقع شب چه وقت دور زدن تو خیابون ها بود...

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط سینما در ماشین با ایرانتیک در تاریخ 1399/03/13 و 0:06 دقیقه ارسال شده است

سینما در ماشین
https://www.irantic.com/car-cinema
من بابت سایت خوبتون ممنون هستم. ایرانتیک جدیدا ویژگی جدیدی آورده که توسط آن میتونیم با ماشین بریم داخل سینما و فیلم سینمایی رو از داخل ماشین ببینیم. اینجوری هم راحت تریم هم بهداشتیه هم خوراکی میتونیم سینما ببریم با خودمون.سینما ماشین بهترین کاری که کرده اینه که صدای سینما هم دست خودمون هست و میتونیم از رادیو ماشین صدای سینما رو پلی کنیم.
شهرهای تهران و کرج و قم و شیراز و مشهد و اصفهان و احتمالا تبریز هم سینما ماشین رو دارن میارن. کلا خیلی حال میده این سینما در ماشین .
پیشنهاد میکنم ی بار امتحانش کنید...
سایت ایران تیک یک سایت هست که با ادرس irantic.com در دسترس هست و بلیت سینما و بلیط کنسرت و بلیط تئاتر رو میتونید ازش تهیه کنید. قیمت بلیط ها با تخفیف ویژه هستند.

این نظر توسط هر روز آخرین خبر استخدامی را برات اس ام اس میفرستیم در تاریخ 1393/10/09 و 4:10 دقیقه ارسال شده است

سلام وقت بخیر

اگه تمایل داری هر روز آخرین اخبار استخدامی شرکت ، سازمان های دولتی را دریافت کنی

می تونی به لینک زیر جهت فعال سازی بری

http://sms.mida-co.ir/newsletter/6/estekhtam

این نظر توسط دریافت پنل رایگان به همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 در تاریخ 1393/09/07 و 2:15 دقیقه ارسال شده است

باسلام خدمت شما مدیر عزیز

جهت ثبت نام پنل اس ام اس رایگان با همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 می توانید به آدرس

http://50005.mida-co.ir

مراجعه نمائید.

منتظر حضور گرمتون هستیم

mida-co.ir

این نظر توسط پیشنهاد یک کسب کار هوشمندانه در تاریخ 1393/08/26 و 1:25 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما

این پیام احتمالا آینده ی تجاری شما را متحول خواهد کرد

شما می توانید با حداقل سرمایه ی اولیه ،

صاحب جامع ترین مرکز فروشگاهی و خدماتی شهرتان شوید

جهت کسب اطلاعات بیشتر به وبسایت WWW.IBP24.ORG مراجعه نمایید

این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/07/02 و 1:36 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما مدیر محترم
شما می توانید با عضویت در طرح همکاری فروش پنل و خطوط پیامکی از بازدید کننده وبلاک خود درآمد کسب کنید
ابتدا وارد آدرس زیر شوید و مراحل ثبت نام رو کامل نمائید
http://sms.mida-co.ir/hamkar
سپس وارد پنل کاربری شوید و از قسمت شبکه فروش و بازاریابی کد های مربوط به فروش پنل را در سایت خود قراردهید بعد از معرفی هر کاربر به شما 25 درصد سود فروش داده می شود
جهت کسب اطلاعات بیشتر به سایت زیر مراجعه نمائید
mida-co.ir
info@mida-co.ir

این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/04/20 و 3:57 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما مدیر محترم

برای داشتن یک سامانه حرفه ای و رایگان همین حالا اقدام نمائید. سامانه sms5002.ir به شما یک پنل پیامک کاملا اختصاصی رایگان می دهد با این سامانه پنل ارتباطی جدیدی بین سایت و کاربران خود آغاز کنید. برای فعال سازی همین حالا اقدام نمائید.

جهت ثبت نام به آدرس زیر مراجعه نمائید

sms5002.ir/register.php


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17
  • بازدید ماه : 19
  • بازدید سال : 32
  • بازدید کلی : 577